عشق باشکوه به قلم راضیه نعمتی
پارت هشتاد و دوم
زمان ارسال : ۲۴۲ روز پیش
زمان تخمینی مطالعه : حدودا 7 دقیقه
حامد رنجیدهخاطر به او مینگریست. فیروز خان با یادآوری مادرش ناخواسته او را آتش زده بود! حسین سرش را برگرداند و رو به حامد گفت:
ـ جون من بیخیال شو. بابابزرگم از قدیم اینطوریه. نمیتونه حرف تو دلش نگه داره. دلش هیچی نیست. فقط زبونش تنده.
دست حامد را گرفتم و ملتسمانه گفتم:
ـ به دل نگیر. معلومه منظور بدی نداره.
حامد هیچ نگفت. پیرمرد که حالا آرامتر شده بود به حامد
اگه از رمان خوشت اومده اونو لایک کن.
Zarnaz
۲۰ ساله 00عالیییی بود مرسییی راضیه جونم 💋😍عاشق مهسا و حامدم خیلی بهم میان ❤️💋